دوستان سلام
5سال نبودم
خودمم نمی دونم چرا -کسی می دونه؟
حالا برگشتم
نمدونم چی بنویسم
باچندخط شعرشروع میکنم
شایددلیل نبودنم رولااقل خودم بفهمم:
یک شبی مجنون نمازش راشکست
بی وضودرکوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ ازجام الستش کرده بود
گفت یارب!ازچه خوارم کرده ای
برصلیب عشق دارم کرده ای
خشته ام زین عشق دلخونم مکن
من که مجنونم تومجنونم مکن
مرداین بازیچه دیگر نیستم
این تو ولیلای تو!من نیستم
گفت دیوانه لیلایت منم
دررگت پیداوپنهانت منم
سالها باجور لیلی ساختی
من کنارت بودم ونشناختی برام دعا کنید.
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته از غرور
ماه.برق کوچکی از تاج او هر ستاره.پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او.آسمان نقش روی دامن او .کهکشان
رعد و برق شب. طنین خنده اش سیل و طوفان. نعره ی تو فنده اش
دکمه ی پیراهن او .آفتاب برق تیغ و خنجر او .ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا . در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بیرحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان .دور از زمین
بود اما در میان ما نبو د مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود . از خدا از زمین . از اسمان از ابر ها
زود می گفتند.این کار خداست پرس و جو از او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست .سنگت می کند کج نهادی پا . لنگت می کند
تا خطا کردی. عذابت می کند در میان آتش آبت میکند
با همین قصه دلم مشغول بود خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سر کشم
در دهان ازدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مساله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصدیک سفر
در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟ گفت. این جا خانه ی خوب خداست
گفت. این جا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نما زی ساده خواند
با و ضویی دست و رویی تازه کرد با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین خا نه اش اینجاست این جا در زمین؟
گفت آری خانه ی او بی ریاست فرش هایش از گلیم و بوریا ست
مهربان وساده و بی کینه است مثل نوری در دل ایینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی
خشم..نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی میدهد قهر هم با دوست معنی میدهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان وآشناست
دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کزد سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد با زبان بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و اشنا پیش از این ها فکر می کردم خدا
شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت سوسو زنان چراغ دلهاى ماست.
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینهها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمىگریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمىکشم. دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمیکشاند. دیگر باغ خیالم آبستن غنچههاى آرزو نیستند. دیگر هر کسى را محرم گریستنهاى کودکانهام نمیکنم.
حکایت حضور، براى من یادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دستهاى پدرم گم میکردم. کاشکى کلمات من بى صدا بودند. کاشکى نوشتن نمىدانستم و فقط با تو حرف مىزدم. کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مىگرفت و در سراپرده دل مىنشاند. کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مىبردند. کاشکى من جز هجر و وصال، غم و شادى نداشتم!
مىگویند: چشمهایى هست که تو را مىبینند. دلهایى هست که تو را مىپرستند. پاهایى هست که با یاد تو دست افشاناند. دستهایى هست که بر مهر تو پاى مىفشارند.
مىگویند: تو از همه پدرها مهربانترى، مىگویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مىشود بر دامان مهر تو مىریزد.
مىگویند ... مىگویند تو نیز گریانى!
اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمىدانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سر رشته خود را از کف دادهاند و نه از این رشته سر مىتابند و نه سر رشته را مىیابند.
عمرى است که اشکهایم را در کوره حسرتها انباشتهام و انتظار جمعهاى را مىکشم که جویبار ظهورت از پشت کوههاى غیبت سرازیر شود، تا آن کوره و آن حسرتها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشویم.
اى همه آروزهایم!
من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مىکنى؟
با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مىکنى؟
با سینهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟
از ندبههاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دل تنگیهایم فرود آمدهاند، چگونه خواهى گذشت؟
مىدانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بستهاى و حرمت آن را نیکو پاس مىدارى.
مىدانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مىدارى. مىدانم که تو جمعهها را خوب مىشناسى و هر عصر آدینه خود در گوشهاى اشک مىریزى.
اى همه دردهایم! از تو درمان نمىخواهم که درد، تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.
عید فطر،عید زیبای هااست ، عید اطاعت ، تجلی بندگی خالصانه ، و روزپاداش گرفتن است ،درود خدا برآنهای که یک ماه اطاعت خدا کردند ، امر ش را اجابت نمودند ، یک ماه گرسنگی ، یک ماه تشنگی را به خاطر بندگی واطاعت پروردگار با جان ودل پذیرفتند .
خدایا ...ای کسی که همیشه به من نزدیک بوده ای ...امشب نوبت من است , امشب من هم به تو نزدیکم...احساس می کنم که صدایم را بهتر از هر وقت دیگر می شنوی و اشکهایم را میبینی....خدایا من اینجا درون این سجاده خیس از اشک چه می خواهم...انقدر گناهان پشتم را سنگین نموده و بار غفلت چشمانم را بسته است که یارای صحبتم نیست...خدایا میدانم که می بینمت...همین نزدیکی ها هستی ...هر وقت دلم می گیرد ...هروقت بلور احساسم ترک بر میدارد...هر وقت غمی به غمهایم اضافه می شود عطر وجودت را احساس می کنم ...اما چرا فقط همین چند صباحی که غرق غصه ام تو را می فهمم...مگر نه این است که تو همان قدرتی هستی که مرا به دنیا اوردی...خدایا تو انقدر بزرگ و رحمان و بخشنده ای که دلت نیامد روزها شب شوند و شبها روز گردند و من در این عالم نباشم...مگر که بودم که مرا هم به حساب اوردی بین این همه مخلوقات زیبایت برایم ارزش قایل شدی و مرا هم به دنیای زیبایت فرستادی....مگر نه این است که تو همان قدرتی هستی که اجازه نفس کشیدن را برایم صادر نمودی...به خواست قدرتی چون تو نفس می کشم...راه می روم... سخن میگویم...می بینم ..می شنوم...میچشم....می خندم...دوست می دارم...و دوست داشته می شوم....
وای خدای مهربانم...هرگز یادم نمی رود که اگر تو نمی خواستی و اراده ات نبود من هرگز از مادر و پدری مومن و شیعه متولد نمی شدم...اگر اراده تو نبود پس از چشم گشودن به این دنیا در گوشم اذان نمیخواندند ....و نامت را به من نمی اموختند .....هرگز یادم نمیرود اگر نبودی ........آری اگر نبودی من هم نبودم تو علتی برای تمام خوشی های من...هر آنچه از تو خواستم بهترینش را عطا فرمودی و انچه در دادنش تردید داشتی تنها به خاطر عشقت به من بود ...عشقت به من که تو را ستایش ننمودم انطور که شایسته عشقت بوده است...خدایا عاشقم بمان و به همین شبهای عزیز قسمت میدهم مرا بیش از پیش عاشقت کن....نگذار تا تنها در تاریکیها و بن بست های زندگی به دنبال تو باشم...راضی مشو که یادت برایم گهگاه باشد...مپذیر که فقط در نهایت غصه عطر وجودت را استشمام کنم....
خدایا اگر عشقم را انونه که باید ابراز نداشتم مرا ببخش ...بنده ای ناچیزم در دریایی از تجملات و زرق و برق دنیایت...مرا از زرق و برق ها رها کن و تنها قلبم را با نور خودت روشن کن و تنها عشق به خودت را روزیم نما.....
خداوندا در این شبها توفیق عبادت و اطاعتت ...توفیق ابراز پشیمانی از گناهان و تلاش برای ترک انها و توفیق عاشق شدنت را نصیب من و دیگر دوستانم کن.
آمین یا رب العالمین.
.: Weblog Themes By Pichak :.